گـــْـــرگ بــآش تـــآ مــْــحـتــآج نــَــوآزش نــَـــبـــآشـــے …
گــْــــرگ یــَــعــنے أرتـــِــش تـــَـــکـــ نـــَــفـــَـــره …
تـــَـــــنـــــــهــــــــآ …
ولـــــــــے وَحـــــشے …
ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ گرگﻫﺎ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﻧﻪ
ﻣﺜﻞ ﮐﻔﺘﺎﺭ ﻻﺷﺨﻮﺭﻧﺪ، ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺩﺯﺩﻧﺪ، ﺁﻧﻬﺎ گرگند،
ﻻﻏﺮﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺻﺎﻟﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍﺍﺯﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ .
ﻣـــــﻦ ﺧـــــــــــﺪﺍﯼ ﻏـــــﺮﻭﺭﻡ ......
ﺭﻗـﻴـــــﺐ ﺑﺒﻴــــــــﻨﻢ ﻧﻤـــﻲ ﺟﻨﮕـــــــــــﻢ ....
ﭘـــﺎ ﺭﻭﻱ ﻋﺸــــــــﻖ ﻭ ﺍﺣـﺴـــﺎﺳــــﻢ ﻣــــﻲ ﮔـــــــﺬﺍﺭﻡ .....
ﻭ ﻣـــــﻴﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺧﺎﻟـــــــــــﻲ ﻣـــــــﻲ ﻛـﻨــــــﻢ ...
ﺁﻫـــﻮﻳــــــﻲ ﻛـــــﻪ ﺑـــــﻪ ﻛــﻔﺘـــــﺎﺭ ﭼﺸﻤـــــــــﻚ ﺑﺰﻧــــــــﺪ .....
ﻟﻴﺎﻗـــــــــﺖ ﻧـــﺪﺍﺭﺩ ....
ﺯﯾــــﺮ ﺳــــﺎﯾـﻪ گـــــــــــﺮگـــــــــــ..... ﺯﻧﺪﮔـــــــــــﻲ ﻛـــــﻨﺪ ....
ﺣﻘـــــــــﺶ ﺍﺳـــــــﺖ ....
ﺧـــــــﻮﺭﺍﻙ ﻫﻤــــــﺎﻥ .... ﻛﻔـﺘــــــــﺎﺭ ﺷـــــــــﻮﺩ !!!!
حتی به گرگهای دیگر هم رحم نمی کنم...
درندگی در وجود من است...
هیچ منطقی جز دریدن و پاره کردن وجود ندارد...
آهسته قدم بردار...
اینجا گرگی خفته است...
آهسته قدم بردار...
با کوچکترین صدایی...
وحشی می شوم...
روح و قلب من مرده...
من کسی هستم که به خون تو تشنه ام...
من نماد یک آتشم...
آتشی سرد که گرگی گشته است...
و با زوزه هایش زمین را بجوش می آورد...
و با پنجه هایش زمان را میسوزاند...
من یک گرگم...
درنده ای وحشی تر از انسان...
چقدر ساده لوح !!
روزی خواهد آمد.........
روزی که سیاهی محو می شود
روزی که شعربزرگ این چرندیات راهمچون چوبدستِ موسای کلیم می بلعد !
روزی که کینه ی شتر را به رخ گرگ می کشند
روزی که گرگ ها رام می شوند
هه ..!!
چه ساده لوح ، منتظر روزی نشسته اند که هرگز نمی آید
برمیگردم...
حتی اگر زیر کیلومتر ها برف دفن شده باشم...
برمیگردم...
حتی اگر در ژرفای عمیق ترین غار ها باشم...
برمیگردم...
حتی اگر در مرکز زمین باشم...
برمیگردم تا به دنیا بفهمانم بازی برای کیست...
تا به دنیا بفهمانم برنده برای کیست...
من یک برنده ام....یک درنده...
درنده ای وحشی تر از انسان...
پاییز وقت بازگشت گرگ هاست...
گرگ ها خورشید را خورده اند و لاشه ی سرخی را که گوشه آسمان افتاده
کم کم به پشت کوهها خواهند کشید.
از گرگ و میش فقط گرگ مانده است.گرگ،شنگول را خورده است،گرگ منگول را تکه تکه
میکند،بلندشو پسرم!این قصه برای نخوابیدن است...
سلطان جنگل نیستم اما از من خواهی ترسید
من همان صدای مخوفی هستم
که شب هنگام هاله مرگ بر تمام جنگل میچکانم
تو میترسی اما من آواز تنهایی میخانم غریبه...
در من گرگی ست خسته از نبردهای پی در پی
خسته از زخم های کهنه و تازه
گوشه غاری تنها نشسته و می اندیشد...
که چگونه بدرد خرخره ها را
آهای سگهایی که برایم پارس می کنید
منتظرم باشید
زخم هایم که التیام یافت می آیم
و خرخره می درم
رحم در قلب من جایی ندارد
تنها با خونی شدن دندانهایم آرام می شوم...
زوزه هایم از درد نیست
به شما هشدار می دهم