صدایی نمی آید...
جز صدای کلاغ های بر بوم نشسته...
آری گرگ ها هم مرا ترک کرده اند...
چوپان و سگ گله اش که
هیـــــــــچ،
ما گرگها دیگر از سلطان این جنگل سرد هم نمیترسیم،
برای گرگی که دندان شکانده،
دردی بالاتر از سلاخی بره ها به دست انسانها نیست...
من و شب همرنگیم...
وقتی در تاریکی شب پرسه میزنم تنها چشمان زردم پیداست...
هرگز رحم نخواهم کرد...
لحظه به لحظه وحشی تر خواهم گشت...
میدرم حتی اگر سیر باشم...
طعم خون مرا وحشی تر خواهد کرد...
آسمان برای تو
زمین برای من
انقدر میروم تا به جایی برسم
جایی که شاید تو را در خواب هایم ببینم
آنجا بهشت است
فصل مهاجرت گرگ هاست...
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ،
ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺧﻄﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﯾﮏ ﻣﯿﺰ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﮔﺮﮒ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﯽ،
ﺻﺪﺍﯼ ﺧِﺲ ﺧِﺲ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺁﺯﺍﺭﺕﻣﯿﺪﻫﺪ،
ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ،
ﺑﺮﻕ ﻣﯿﺰﻧﺪ، ﭘﻮﺯﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﺲ ﺍﺳﺖ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺩﻧﺪﺍﻧﻬﺎﯼ ﺗﯿﺰﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ
ﻭ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﻫﺎﯼ، ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ.
ﺷﺎﯾﺪ ﺯﯾﺮِ ﻣﯿﺰ ﺑﺎ ﭘﻨﺠﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻋﻼﻣﺖ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ !
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﭼﻪﮐﺴﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ...
نــــــــــــه ، چشمهایم سگ ندارد ....!!
چشمهایم گرگ دارد
هار است
وحشی است
پاره میکند
میدرد
شبی از این شب های سیاه..
بر بلندای کوهستان..
گرگی زوزه سر خواهد داد..
آنچنان که ترس جنگل را فرا بگیرد..
و هاله ی مرگ طنین انداز شود..
و گرگها دوباره متحد خواهند شد...