به بهانه ی تسلیم شدن می آیند
کفش هایی که پای گرگ هاست
کلاه سر شنگول ها میگذارد
فردا که گرگ ها بروند
جای دندان سگ ها بر تن گله خواهد افتاد!!!
آی مردم،آی حیوان ها
گرگ من تنهاست.
گرگ من مردانه میجنگد
گرگ من وقت شکارش
گوسپندی را غمین از تکه های جسم معشوقش نمیذارد
گرگ من حزن حجیم گله را در وقت فوت طعمه های کوچک و تنها
میفهمد*
گرگ من گرگ است
نه چون سگها
این مطیعها؛پست ها
این ناجوانمردها
پوزه ی خود را برای تکه های استخوانی مفت از دست یک انسان؛
این حریص لعنتی،این بدترین حیوان
برده وارانه به روی خاک نمیمالد
گرگ من قلاده بر گردن نمیگیرد
گرگ من گرگست
زوزه هایش رنج وعصیان است.
با سری افراشته،مغرور
برفراز صخره های قله کوهی دور
گرگ من مردانه میغرّد.
زوزه های گرگ من از سر تنهایی و دردست.
زوزه هایش حرص و کینه؛جوع و نفرت،
از سر ناسازگاری با جهان ناجوانمردست.
گرگ من نه از سر هاری
نه از روی عطش یاشهوت و زاری
نعره هایش را حرام لذت ترساندن هر کوچک و خواری نمیسازد.
شانه های گرگ من زخمست
شانه های گرگ من از طعنه و تهمت
زیر بار کینه و نفرت
شانه های گرگ من خون ست.
چشمهای گرگ من کورست
چشمهای گرگ من از دیدن افتخار ات حقیر شیر و ببر و روبه و سگها ابا دارد.
گرگ من را همتراز شر و پست و خائن و درّنده ها کردن؛"چرا"دارد.
طعمه ی تک،پاره کردن از جوانمردیست؟
سر به زیر تازیانه بردن و پستی؛وفاداریست؟
گرگ من گرگست به دور از ترس تهمتها
به دور ازغصه ی مطرودی وحشی
به زیر این نقاب تیره ی "گرگ"ی.
گرگ من گرگ است
انسان نیست.حیوان نیست.
گرگ من گرگ است و این مردانه گرگ بودن
آزادیــــست...
گرگ ها به هیچ کسی رحم نمی کنند ، آنها فقط به منافعشان فکر می کنند .
و این همان پادشاهی است که پروردگار به آنها داده است ...
وقتی تو خودت را به من عرضه میکنی من از نظر تو گرگ میشوم...
نه بخاطر بدی هایم,نه بخاطره ظاهرم, بلکه بخاطر شهوتی که تو را فرا گرفته ....
این را بدان یک گرگ هیچ وقت تنها حمله نمی کند ...
آنجایی که تو مرا گرگ دیدی ،ایمان دارم گرگ های دیگر بارها به آن حمله کرده اند....!
گرگ با همنوعانش شکار می کند...!!
خو می گیرد زندگی می کند...!!
ولی چنان به آنان بی اعتماد است که شب هنگام خواب با یک چشم باز می خوابد...!!
شاید گرگ معنی رفاقت را خوب درک کرده است...!!!
گرگ سیاه وقتی سینه بچه آهو را می درید.
بچه گرگ ها برایش دست و پا می کوبیدند و هورا می کشیدند.
آهوی مادر اما گرگ را نفرین می کرد.
چند ساعت بعد لاشخور خدا را سپاس گفت از اینکه قوت امروزش را فرستاده بود.
و شب وقتی صدای پای آهوان در زوزه گرگ ها گم می شد...
آوای جغدی پیر در گوشم زمزمه کرد:
این قانون جنگل است...
صدایی نمی آید...
جز صدای کلاغ های بر بوم نشسته...
آری گرگ ها هم مرا ترک کرده اند...
چوپان و سگ گله اش که
هیـــــــــچ،
ما گرگها دیگر از سلطان این جنگل سرد هم نمیترسیم،
برای گرگی که دندان شکانده،
دردی بالاتر از سلاخی بره ها به دست انسانها نیست...
من و شب همرنگیم...
وقتی در تاریکی شب پرسه میزنم تنها چشمان زردم پیداست...
هرگز رحم نخواهم کرد...
لحظه به لحظه وحشی تر خواهم گشت...
میدرم حتی اگر سیر باشم...
طعم خون مرا وحشی تر خواهد کرد...