گرگ را نمی توان اسیر کرد ...
گرگ اسیر افکار دیوانه وار خویش است..
زوزه های آزادانه اش دلیل بر درد اسارت است....دوری کن
خون گوسفندان پاک بود
برای به دام انداختنم خون شیرها را سمی کرده بودند
احمق ها نمی دانستند خون شیرها را به خاک قول داده بودم...
گرگ می تونه بهترین دوستت باشه که باهاش آرامش رو تو تک تک سلولای بدنت حس کنی
یا می تونه بدترین کابوست باشه که از ترس خوابت نبره
اینکه کدوم یکی باشه رو تو انتخاب نمی کنی...
گاهی زمین نیاز به قهرمان ندارد....
نیاز به یک هیولا دارد....
افسانه ای متولد میشود، بی انتها و بی پایان...
ققنوس از شرق به آسمان می آید...
گرگ زمین را در می نوردد...
عقاب قله ها را تسخیر میکند...
خورشید از شرم می خوابد...
زمین از ترس بر خود میلرزد و زمان باز می ایستد...
دریا ها از درد مواج می شوند...
آتشفشان ها از تنفر زوزه میکشند...
مادران برای نوزادان قصه های وحشت زمزمه می کنند...
گهواره از بیم تاریکی زجه میزند...
داستان داستان یک صاعقه است...
صاعقه ای خفته در ابرهای کینه...
صاعقه ای آماده انفجار...
ابر ها که بیایند، صاعقه هم میاید...
ققنوس می سوزد و از نو متولد میشود...
گرگ زمین و ماسوا را می درد...
و عقاب آسمان را به خروش در می آورد...
مینویسم برای ابرهای نفرت که آرامش را می آورند...
میمانم برای ابر ها...
ابر های کوبنده