گرگ را نمی توان اسیر کرد ...
گرگ اسیر افکار دیوانه وار خویش است..
زوزه های آزادانه اش دلیل بر درد اسارت است....دوری کن .
خون گوسفندان پاک بود
برای به دام انداختنم خون شیرها را سمی کرده بودند
احمق ها نمی دانستند خون شیرها را به خاک قول داده بودم...
امشب که زیر نور ماه باهم زوزه می کشیم
امشب که در آغوش من به استقبال مرگ
می روی
امشب که پنجه های سردم بدنت را لمس می کند
امشب که برای فریب من
خود را به شکل گرگ دراورده ای
امشب که در آغوشم به یاد دیگری زوزه می کشی
امشب که حرف های عاشقانه ات بوی خون میدهند
امشب که فهمیدی که نگاه یک گرگ
دروغ نمی گوید
پس به چشمانم نگاه کن چه می بینی؟
گاهی زمین نیاز به قهرمان ندارد....
نیاز به یک هیولا دارد....
افسانه ای متولد میشود، بی انتها و بی پایان...
ققنوس از شرق به آسمان می آید...
گرگ زمین را در می نوردد...
عقاب قله ها را تسخیر میکند...
خورشید از شرم می خوابد...
زمین از ترس بر خود میلرزد و زمان باز می ایستد...
دریا ها از درد مواج می شوند...
آتشفشان ها از تنفر زوزه میکشند...
مادران برای نوزادان قصه های وحشت زمزمه می کنند...
گهواره از بیم تاریکی زجه میزند...
داستان داستان یک صاعقه است...
صاعقه ای خفته در ابرهای کینه...
صاعقه ای آماده انفجار...
ابر ها که بیایند، صاعقه هم میاید...
ققنوس می سوزد و از نو متولد میشود...
گرگ زمین و ماسوا را می درد...
و عقاب آسمان را به خروش در می آورد...
مینویسم برای ابرهای نفرت که آرامش را می آورند...
میمانم برای ابر ها...
ابر های کوبنده
من ارباب نفرتم...
من خدای خشمم...
هشدار داده بودم...
از چنگال تیزم بگریزی...
اکنون که گلویت دریده شده...
من مقصر نیستم...
اطراف این جنگل شیری نیست،
سرتاسر قلمرو ما را کفتارهایی گرفتهاند که منتظر لغزشی از برادری ما هستند،
ما نمیلغزیم،
آنکه میلغزد اصلاً گرگ نیست،
ادای گرگها را در میآورد،
به هر حال اطراف ما که شیری نیست،
اگر هم بود باکی نیست؛
چون ما گرگ هستیم، با هــــــــم از هیچ نمیترسیم...
اگر در قلمرو گرگ ها قدم میزنی
باید بدانی
بهای "طعمه" به جان خریدن "خطر" است
وگرنه باید استخوان ها را لیس بزنی .....!!!
خیره خیره نگاهم نکن چشم هایم دیگر سگ ندارد
که آبِ دهانت هار هار برایش راه بیافتد
گرگی درونش خفته است
حواست جمع باشد!!! می دَرَد...!!
گرگ در جنگل پرسه میزد
سایه ای سیاه اورا تعقیب می کرد
کفتاری منتظر فرصت بود تا اورا بدرد
گرگ می دانست اما اهمیت نمی داد
گرگ،جوان و بی تجربه بود
کم کم به تاریک ترین نقطه ی جنگل رسیدند
صدای جغدی از دور شنیده می شد
جنگل پر از آواز مرگ بود
گرگ کفتار را دید که لحظه به لحظه نزدیکتر می شد
لحظه ای بعد خرخره ی کفتار زیر دندان های گرگ بود
کفتار نمی دانست دندان های گرگ چقدر تیز است...