گرگ

گرگ باش دشمن را بدر … در برابر سگان ولگرد بی تفاوت باش …

گرگ

گرگ باش دشمن را بدر … در برابر سگان ولگرد بی تفاوت باش …

تمومش کن!

مهم نیست کی هستی...
چی هستی و کجا هستی...
تنها چیزی که مهمه اینه که...
تو یه شب برفی که ماه کامله و پشت ابرا...
پیدات میکنم و نابودت می کنم...
راهی برای فرار نداری...
اگه از پنجه هام میترسی...
بهتره خودت زودتر تمومش کنی!

غرور

سلامتی اون گرگ تیر خورده ای که هیچ موقع از زخم ناله نمیکنه....
چون خوب میدونه اگه بناله کفتارها احساس غرور میکنن.....!
زخمم خوب میشه .... بی ناله ..... اما .... میدرم ....
تمام کفتارهایی را که سر شکستن غرورم ...
شرط بستند .....

فرار

زمانی که قلبم را شکستی باید به فکر فرار می بودی..

نه الان که گوشه لانه سگان گیرت انداختم..

قلبم را برای سگی دریدی..

و اکنون نوبت من است..

گلویت را برای خیانت بدرم...

سرنوشت

امشب به مبارزه با سرنوشتم میروم..
سرنوشتی که همه زندگی من را نابود کرد..
برد و باخت برایم مهم نیست..
من چیزی برای از دست دادن ندارم..
آری من تنها بر علیه این جهان قیام کردم..
همه چیز برهم ریخت..
ولی هنوز آتش وجودم خاموش نشده..
پس من تا ابد ایستاده ام..
من هرگز نخواهم باخت..
این حس وجودم را شعله ور میکند..
آری این همان شعله های آتش است..
و میسوزد برای همیشه...

اسیر

گرگ را نمی توان اسیر کرد ...

گرگ اسیر افکار دیوانه وار خویش است‌..

زوزه های آزادانه اش دلیل بر درد اسارت است....دوری کن .

خون

خون گوسفندان پاک بود

برای به دام انداختنم خون شیرها را سمی کرده بودند

احمق ها نمی دانستند خون شیرها را به خاک قول داده بودم...

امشب

امشب که زیر نور ماه باهم زوزه می کشیم
امشب که در آغوش من به استقبال مرگ می روی
امشب که پنجه های سردم بدنت را لمس می کند
امشب که برای فریب من خود را به شکل گرگ دراورده ای
امشب که در آغوشم به یاد دیگری زوزه می کشی
امشب که حرف های عاشقانه ات بوی خون میدهند
امشب که فهمیدی که نگاه یک گرگ دروغ نمی گوید
پس به چشمانم نگاه کن چه می بینی؟

انتخاب

گرگ می تونه بهترین دوستت باشه که باهاش آرامش رو تو تک تک سلولای بدنت حس کنی
یا می تونه بدترین کابوست باشه که از ترس خوابت نبره
اینکه کدوم یکی باشه رو تو انتخاب نمی کنی...

i stand alone

در جنگل من هوا سرد است...
آهو ها با کفتارها می چرخند...
روباه ها قصد فریبم را دارند...
دیگر گرگی وجود ندارد...
با وجود سختی ها و زخم های روی تنم...
من هنوز گرگ مانده ام...
با وجود اینکه آسمان را ابرهای تیره فرا گرفته...
من هنوز به خورشید خیره می شوم...
با وجود اینکه همه چیز بر علیه من است...
ولی من هنوز بر فراز کوه با غرور زوزه می کشم...
ای سرنوشت من...
بدان که طوفان سختی هایت...
آتش وجودم را خاموش نخواهد کرد...
من تا آخر ایستاده ام...
گرگ تاریکی

///

گاهی زمین نیاز به قهرمان ندارد....
نیاز به یک هیولا دارد....
افسانه ای متولد میشود، بی انتها و بی پایان...
ققنوس از شرق به آسمان می آید...
گرگ زمین را در می نوردد...
عقاب قله ها را تسخیر میکند...
خورشید از شرم می خوابد...
زمین از ترس بر خود میلرزد و زمان باز می ایستد...
دریا ها از درد مواج می شوند...
آتشفشان ها از تنفر زوزه میکشند...
مادران برای نوزادان قصه های وحشت زمزمه می کنند...
گهواره از بیم تاریکی زجه میزند...
داستان داستان یک صاعقه است...
صاعقه ای خفته در ابرهای کینه...
صاعقه ای آماده انفجار...
ابر ها که بیایند، صاعقه هم میاید...
ققنوس می سوزد و از نو متولد میشود...
گرگ زمین و ماسوا را می درد...
و عقاب آسمان را به خروش در می آورد...
مینویسم برای ابرهای نفرت که آرامش را می آورند...
میمانم برای ابر ها...
ابر های کوبنده

Hate Lord

من ارباب نفرتم...
من خدای خشمم...
هشدار داده بودم...
از چنگال تیزم بگریزی...
اکنون که گلویت دریده شده...
من مقصر نیستم...