شب تاریک و سردی بود...پسرکی تنها...
در میان جنگل...
و گله ای گرگ که نزدیک می شدند...
در نگاهش التماس موج میزد...
و گرگهایی که گرسنه بودند...
جز گرگها کسی فریادهایش را نمی شنید...
آنقدر ترسیده بود که تپش های قلبش شنیده می شد...
آرام باش پسرک ...
بگذار دندان هایم گردنت را لمس کند...
بگذارطعم خون گرمت را حس کنم...
این زخم از تو گرگی خواهد ساخت...
وحشی تر و بی رحم تر از همه ی گرگها...