خسته و زخمی ام...
نای دریدن ندارم...
اطرافم پر از کفتارهایست
که مدام گاز می گیرند...
خونی در بدنم نمانده...
لحظات آخر من است...
پلک هایت را ببند...
تا زجری که میکشم را نبینی...
استخوان هایم زیر دندانهایشان میشکند...
بند بند وجودم تکه تکه شده...
برو نمیخواهم صدمه ای ببینی...
صدای زوزه ام گوش هایت را میخراشد...
برو گرگ من،خیلی دیر شده...
ماده گرگت را کفتارها دریدند...